پول را که گرفت، تأمّلی کرد بعد آن را پس داد و گفت بیا، مهمون من. گفتم چرا؟ گفت همینجوری؛ فکر کن آشناییم. اصلاً خوش دارم از شما پول نگیرم، اشکالی داره؟ آمدم پول را پس بگیرم، دستش را پس کشید. آن را در جیبش گذاشت و یک اسکناس همانقدری از میان پولهایش درآورد و به من داد. سر در نیاوردم. چند قدم که دور شدم، تازه یادم آمد که پشت اسکناس، با رواننویس سبز شعار نوشته بودم.
منبع: بلاگ ایمایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
» لطف کنید و در کامنتهایتان تنها در مورد همین پست مطلب بنویسید. مطالب نامرتبط حذف خواهندشد.
» لطفا فینگلیش ننویسید.
» فارسی بنویسید و برای نمایش درست آدرس وبلاگتان، "//:http" را فراموش نکنید.
» نظرات حاوی مطالب توهینآمیز -حالا به هر کسی که میخواهد باشد- حذف خواهند شد.